گُم

فتح الله علی زاده
fathi_alizadeh@yahoo.com

گُم

خواب دنيايي است پر از نمادو نشانه، نماد هايي که فقط در دنياي واقعي وشخصي هر انسان معنايي مي يابند ، کافي است که نماد ها را براي خودت تفسير کني؛ از خوابگزار کولي بيش از اين هم انتظار نمي رفت، مُفسر خواب هر کس، فقط خودش است، کسي چه مي داند من در زندگي دروني ام چه چيزهايي را دغدغه ي ذهني خود قرار داده ام و چه در ناخود آگاهِ ذهن من مي گذرد، در ناخود آگاه، جايي که من هم اطلاعي از آن ندارم. خواب هر شب من هم از همين ها تاثير مي گيرد مثل آن شب که با دختري روي هم ريخته بودم، خوب بعد از خواب فکر کردم؛ او همان دختري بود که دو ماه پيش وقتي از خانه برمي گشتم توي اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم، راننده پير مردي حدوداً شصت و چند ساله بود که در رانندگي بسيار جانب احتياط را با حداقل سرعت نگه مي داشت، چنان به کندي حرکت مي کرد که مسافرها ديگر، پاک کلافه شده بودند يکي که کم طاقتتر از همه بود گره کراواتش را شل کرد و کيفش را که دو دستي توي بغلش گرفته بود گذاشت کف اتوبوس و براي چندمين بار گفت: آقاي راننده کمي تند تر حرکت کنيد بنده تا سر ظهر بايد در تهران باشم لطفا ً. پسر جوان خوش سيمايي که تمام مدت با تلفن همراهش ور رفته بود و نتوانسته بود شماره اي را بگيرد غُرغُر کرد: مسير چهار ساعته رو سه ساعت گذشته، تازه نصف هم نشده، تندتر برو ديگه، من دو ساعت ديگه قرار مهم دارم. يکي ديگر هم متلک پراند يا اعتراض کرد نمي دانم، گفت: آقاي راننده شصت پاي راستت خوابيده يه خورده بگاز عزيز، دوست دختر اين آقا پسر دلواپسشون مي شن.
اتوبوس چند بار خواست از اتوبوس ما سبقت بگيرد، اما راننده نه تند مي رفت نه به ماشين هاي عقبي راه مي داد. اتوبوس چند بار تا نصفه هاي اتوبوس ما جلو آمد ولي باز بوق زنان عقب کشيد و هر بار من و آن دختر درست روبه روي هم قرار مي گرفتيم و چشم توي چشم مي شديم ومن بي اختيار چشم برميگرداندم. اما بعد از بار دوم و سوم و چهارم ديگر من وقتي چشم مي گرداندم زير چشمي متوجه شدم که او خيره به من نگاه مي کند بار پنجم وقتي چشم بر نگرداندم او لبخند زد و چشمکي و شيشه ي پنجره اتوبوس را بوسيد و اتوبوسشان با بوق ممتد از اتوبوس ما سبقت گرفت. مرد به مسافر بغل دستي اش ناله وار گفت: من ظهر تهران نباشم، بدبخت مي شوم. من هم عصبي گفتم: آقاي راننده مردم کار و زندگي دارند تندتر برو ديگه! راننده براي صدمين بارحرفش را تکرار کرد: دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است.
آن چشم هاي سياه و نافذ و غنچه ي لبهاي سرخش وقتي شيشه ي پنجره را براي من بوسيد خيلي زود فراموشم شد ولي در ناخودآگاه ذهنم ثبت شده بودکه آن شب در خوابم خودش را نشان داد.
صداي زنگ ساعت روميزي دوباره بي موقع بلند شد، کلافه از خواب پريدم: باز هم خواب ماندم. با گيجي و منگي به طرف صداي ساعت سر گرداندم ساعت دوازده ظهر را نشان مي داد. ساعت را خفه کردم و بي حوصله لبه تخت نشستم و دست راستم را تکيه گاه چانه ام کردم و به يک مهمِ مبهم فکر کردم يک چيز بسيار مهم و به همان اندازه غرق در ابهام که براي من بي ماهيت بود چون چيزي از آن نمي دانستم براي همين هم در ذهنم هيچي مي نمود، من زمان درازي از عمر روزانه ام را صرف فکر کردن به هيچي مي کنم.
مثل مجسمه ي مرد متفکر «رودن» مي نشينم و چون هميشه به هيچي فکرميکنم ، بی اختيار
دستم از زير چانه ام در مي رود و سرم چنان به طرف پايين خيز بر مي دارد که چيزي نمانده بود به صندلي جلويي بخورد، سر بر مي گردانم، ناصر بغل دستم نشسته است و زير لب چنان بي صدا مي خندد که اشک از چشم هايش جاري مي شود، من شوکه شدم و دستم بي اختيار بلند مي شود و پس گردني ي خوش صدايي به ناصر مي زند، همه ي بچه هاي کلاس به طرف ما رو مي کنند و در کسري از ثانيه دختر و پسر، همگي مي زنند زير خنده؛ دکتر سخنور که دکتراي ادبيات فارسي رااز دانشگاه تهران گرفته و تنها به خاطر غم نان حاضر شده سه واحد فارسي عمومي را براي ما يعني دانشجويان رشته ي غير مرتبطِ ادبيات تدريس کند ، عصبي لبه هاي سبيل چاپليني اش را گاز مي گيرد و فرياد مي زند: آنجا چه خبر است براي چه مي خنديد، بعضي ها واقعاً شعور سر کلاس دانشگاهي نشستن را ندارند، هنوز حال و هواي دبيرستان توي سرشان است، من پدر خودم را در نياوردم که بروم دکترا بگيرم و بيايم براي شما بچه ابتدايي ها درس بدهم آخ اگر غم نان نبود من الآن اينجا نبودم، پاشين برين بيرون.
صداي غُرغُر بچه ها در آمد: استاد من کلاس شما را دوست دارم تقصير من نيست که بعضي ها توي کلاس مسخره بازي در مي آرن. بچه هاي ديگر هم خايه مالي شاگرد اول کلاس را تاييد کردند و به من و ناصر خيره شدند. ما ديگر نمي توانستيم خودمان را پشت بچه ها مخفي کنيم، بلند شديم و از کلاس رفتيم بيرون، البته ناصر خواست عذر خواهي کند ولي استاد دکتر سخنور با قاطعيتي هيتلروار به در کلاس اشاره کرد و گفت: بيرون، ديگه هم سر کلاس من نمي آين.
بيرون کلاس ناصر با کف دست به پيشانيش کوبيد و گفت: سامان سه واحد ديگه هم پريد.
حسابي کلافه شدم به پشت خودم را انداختم روي تخت خواب و بالاي سرم انگشت هايم را درهم قفل کردم؛ يادم نمي آيد به ناصر بعد از کلاس چه گفتم، شايد گفته باشم: ناصر تو کي مي خواهي آدم بشي؟ ناصر هم لابد مثل هميشه جواب مسخره اي حاضر و آماده داشته، شايد گفته: نگو نگو سامان خدا گريه اش مي گيره چون ما دو تا هيچ وقت آدم نمي -شيم، اين چيزها را ولش سيگار داري يانه؟
دست هايم را باز مي کنم، لب تخت، کتاب باز شده اي را لمس مي کنم؛ ديشب ناصر تا ساعت يک پيشم بود.سه ساعت ما با هم اين کتاب را خوانديم و از هر دري فک زديم. ناصر پکي به سيگارش زد و گفت: سامان، من هميشه فکر مي کنم که آدم خوبي ام به نظرت خيلي چرت مي گم ؟ سيگاري با آتش سيگارش روشن مي کنم و پکي عميق به سيگار مي زنم و دودش را به طرف صورتش ول مي دهم و مي گويم: خيلي چرت که نه، بلکه داري يک کمي تا حدي زياد پرت مي گي.
_توي زندگي هرکسي دوره اي بنام دوره ي معصوميت وجود داره، اون موقع من فکر مي کردم که هر مشکلي برام پيش بياد، خدا به من کمک خواهد کرد، مشکلات توي زندگي ام زياد بود ولي من بچه بودم، نمي تونستم حسشان کنم، جز يک مشکل که مي ديدم و حس مي کردم و زجرم مي داد؛ به خدا سامان، هر روز سر نماز گريه ام مي گرفت و از خدا مثل آدم هاي بدبخت و بي چاره که ديگر از فحش و بُد و بيراه گفتن و قربون صدقه رفتنِ خدا خسته مي شن و نتيجه اي نمي گيرن و ته خط حاضر مي شن با خدا معامله کنن به خدا مي گفتم: خدايا من چقدر قراره عمر کنم ده سال از عمرم را بگير و بده به مادربزرگ، سامان، من مادر بزرگم رو خيلي دوست داشتم، مادرم که ، وقتي خبر کشته شدن بابام را شنيد سکته کرد و ما رو هشت ماه از شکمش کشيدن بيرون. بعد از آنها همه کسِ من و خواهرم، مادر بزرگ بود، اما خدايي که به ما گفته بودن اون بالا ست و به آدم هاي خوب کمک مي کنه، من و نرگس، سيزده سالمون بود که مادر بزرگ مُُرد؛ هميشه به خودم مي گفتم: آخه من که آدم بدي نيستم، چرا خدا به من کمک نکرد به دعاهام گوش نداد، فرياد کمک کمکم رو نشنيد. اين طوري شد که من هم توي زندگيم خدا را از ذهنم حذف کردم البته اون خدايي که توي ذهنم ساخته بودن يعني کسي که آن بالا ست و قراره توي هر هچلي خودمون رو انداختيم به ما کمک کنه.
من گفتم: ناصر، تو الآن به خدا اعتقاد نداري؟ ناصر ليوان چاي را برداشت و گفت: بي خيال سامان، چاي مي خوري؟
گفتم: تو بشين من مي رم چاي مي آرَم. ناصر از توي آشپزخانه حرف مي زد: سامان! دوازده سال رفتيم مدرسه، هر سال هم به ما گفتن که خدا ... ، سامان ! بيا توي آشپزخونه بشينيم. من گفتم: نه بيا توي هال يه فيلمي چيزي با هم ببينيم.
ناصر با دو ليوان چاي وارد هال شد و گفت: يه شو بذار سامان! فرصت فيلم ديدن ندارم . من گفتم: اي بابا فرصت را براي چي مي خواي؟ دم را غنيمت شِمَر، آخرين وسوسه مسيح رو ديدي؟ ناصر گفت: نه، بايد برم، فردا نرگس با دو تا از دوستاش مي خوان بِرَن کاشان عکاسي کنن، نرگس هم خودش بريد و دوخت که : آره ناصر با ماشين ما رو تا کاشان مي بره. راستي سامان يادت نره فردا حتما ...من گفتم: فردا را بي خيال! بذار من هم دوربينم رو وردارم باهاتون بيام. چند تا عکس هم ما مي گيريم، بهتر از سر کلاس چرت زدنه. ناصر گفت: نه بابا من غيبتم زياده فردا حتما حاضري منو سر کلاس فيلمبرداري بزن، حذف نشم؟ نگيري صبح بخوابي ؟ خب؟
گفتم: باشه سعي مي کنم. ناصر گفت: خيالم راحت باشه؟ گفتم:شايد هم تا صبح نخوابيدم . ناصر گفت: خب پس من رفتم .
لاي کتاب را باز کردم و خواندم. نه در رفتن حرکت بود ، نه در ماندن سکوني.
ديشب ناصر بعد از اينکه اين سطر از شعر شاملو را خواندم گفت: چيه ناراحت شدي؟ ابلها مردا! عدوي تو نيستم من ، انکار تو ام . ناصر شروع کرد به خنديدن . من هم از جايم پريدم و پارچ آب را از روي سکوي آشپزخانه برداشتم، ناصر کفشهايش را از جلوي در برداشت و فرار کرد، توي راهروي بيرون آب را پاشيدم، سر تا پايش خيس شد، مثل موش آب کشيده! پريدم توي اتاق و در را بستم . ناصر کمي پشت در غُرغُر کرد و رفت.
کتاب را بستم و گذاشتم توي قفسه کتابها، هنوز گيج خوابم، ديشب نتوانستم خودم را بيدار نگه دارم . ساعت پنج صبح خوابم برد. داشتم به نوار شازده کوچولوي ی احمد شاملو گوش مي دادم . اين روزها عادت بدي پيدا کردم ، شبها اصلاً خوابم نمي برد و هميشه دَمدَماي صبح سرم سنگين مي شود و چشم باز مي کنم، ساعت دوازده ظهر است. کلاس هاي صبح از دست رفت. بعد از ظهر ساعت سه، يک کلاسِ ديگرهم دارم.
نمي دانم چه کار کنم ، بروم يا نروم .خيلي دلم مي خواهد دوباره بخوابم، دنيا و زندگي و دانشگاه و درس و رفيق و همه و همه چيز را به گور فراموشي بسپارم. به ناصر گفتم : ناصر چرا ما اينجوري ايم؟ موقعي که همه بيدارن ما خوابيم ، موقعي که همه خوابن ما باز هم خوابيم يا بيداريم و داريم با سيگار وقتها را خفه مي کنيم، هيچ چيز براي ما جذابيت نداره. انگار همه چيز رنگ باخته اند...
ناصر گفت: سامان مي دوني چي دلم مي خواد؟دوست داشتم هيچي نمي فهميدم ولي فکر مي کردم همه چيز را فهميده ام. اونوقت همه چيز را حل شده مي ديدم و مي رفتم براي خودم زندگي مي کردم، مثل خيلي ها، ديگه براي خودم سوال نمي ساختم. ديگه دست از سر مقايسه کردن بر مي داشتم ، اصلا چرا ما بايد بيخوابي بکشيم؟ مي بيني سامان! چطور خيلي ها راحت مي خوابن؟
تختخواب با نيروي جاذبه عجيبي مرا به سوي خودش مي کشاند . به رو روي تختخواب مي افتم ، چشمهايم را مي بندم ، اما دلم مي خواهد خيلي عادي زندگي کنم ، مثل خيلي ها ؛ صبح زود از خواب بيدار شوم ، شلوار و پيراهن ورزشي ام را بپوشم و بدوم همين پارکِ نزديک ، ورزش کنم و خيس عرق برگردم خانه و دوش بگيرم و صورتم را اصلاح کنم و بعد يک صبحانه مقوّي بخورم با يک ليوان آب پرتقال، سوار ماشينم بشوم و بروم دانشگاه ، دست دختر خوشگله کلاس را بگيرم و دو تايي بزنيم برويم کوه ، يک قليان بکشيم ، پشت تخته سنگها ماچ و بوسه اي راه بندازيم ، بعد برويم سينما، بعدش ناهارمان را توي رستورانـ....ت بخوريم، شب برگردم خانه ، لباس عوض کنم و عطري و کراواتي و بعد بروم خانه ی يک عياش مثل خودم سکس پارتي، اينقدر مشروب بخورم که زنگ بزنند ناصر بيايد مرا جمع کند بياورد خانه ، بيندازدم توي تختخواب، آخ که آن موقع خواب چه مي چسبد!! بگيري بيست و چهار ساعت بخوابي ، وقتي بيدار شدي دوباره از سر نو شروع کني...
کلافه دوباره بيدار مي شوم و لبه تخت مي نشينم ، دارم دوباره ژست مرد متفکر را مي گيرم ، بهتراست بلند شوم و بروم يک دوش بگيرم ، حالم جا بيايد، بعدش يک ناهار توپ بزنم توي رگ ، بعدش يک سيگار ، فکر کنم يک بطر ويسکي هم توي يخچال داشته باشم، سرم که گرم شد بلند مي شوم و مي روم توي پارک خوش خوشک براي خودم قدم مي زنم ، شايد رفتم دانشگاه هم يک سري زدم ؛ واي اگر ناصر بيايد و بفهمد، نرفتم برايش حاضري بزنم ؟ چه مي خواهد بکند؟ مسخره بازيهاي او باعث شدکه من سه واحد فارسي عمومي ام حذف شود ، حالا خوابيدن من باعث حذف دو واحد فيلمبرداريش شد، اصلا دندَش نرم! اين قدر بيخود و الکي غيبت نمي کرد .
آه پسر ! چه حالگيري اي شد؛ آب قطع شده ؛ چقدر بدنم به يک وان پر از آب داغ احتياج دارد, بدنم خيلي کرخت شده است
بي حوصله مي روم توي آشپزخانه، توي يخچال فقط سه تا تخم مرغ و چند تا دانه سيب و يک بطر ويسکي است. ديگر حال نيمرو درست کردن را هم ندارم . يک سيب بر مي دارم و مي روم خودم را مي اندازم توي کاناپه جلوي تلويزيون. من و ناصر عاشق صداي "کريس دي برگ" هستيم. به سيب سرخ توي دستم نگاه مي کنم؛ ناصر ديشب مي گفت : ما هر چي بدبختي در زندگي مي کشيم از سيبه. گازي به سيب مي زنم و مي گويم : چه ربطي داره ناصر؟ گفت: اگه اين سيب نبود اهرام ثلاثه هم نبود! ديوار چين هم ساخته نمي شد! انسانهاي اوليه هم نبودن که توي غار "لاسکو" مثل بچه ها نقاشي روي ديوار بکشن، سينما هم اختراع نمي شد. جنگ جهاني هم به وقوع نمي پيوست که چند ميليون آدم توي آن نفله شَن ، بمب اتم هم ساخته نمي شد، جايزه نوبل هم کسي نمي گرفت، ناکازاکي با خاک يکسان نمي شد، جنگ هشت ساله ما با عراق هم شروع نمي شد که بابام بره کشته بشه، اصلا بابام هم به دنيا نمي اومد که مني را به وجود بياره که الآن بيام دانشگاه سينما بخونم که با تو رفيق شم و يه شب بيام پيش تو و تو به من سيب تعارف کني و من دو ساعت بيام اندر حکايت مضرات سيب براي تو فک بزنم و تو هم مثل منگول ها به من خيره بشي.. داد زدم: هوهو .استوپ بابا استوپ! معلومه درباره چي حرف مي زني؟ ناصر گفت: سامان خيلي پرتي، دارم از تعارف بي جاي ننه حوا به بابا آدم حرف مي زنم .
کريس دي برگ براي خودش همينطور با شور و هيجان مي خواند و من به سيب گاز مي زنم. ياد شعر سهراب سپهري مي افتم: "حيات، غفلت رنگين يک دقيقه حوا است" ناصر گفت : شعر بايد شيپور باشه ، يا دشنه اي باشه که بشه از اون در مبارزه براي آزادي استفاده کرد، اين حرف را من نمي زنم ، شاملو گفته! من گفتم : ناصر جديداً يعني پريشب چند سطر شعر گفتم ، بذار برات بخونم، ببين چطور ه. ناصر گفت : مطمئني چيزي که گفتي شعره ؟ ! گفتم: اَه ناصر هنوز نشنيده نزن توي ذوقم. ناصر باز گفت: ببين سامان! از تو يعني کسي که شعرهاي شاملو را دوست داره و مي خونه انتظار دارم شعر شاملويي بشنوم. گفتم: خب حالا من که شاملو نيستم. گوش کن: "ابرووانت / چون دو شمشير در نيام سياه/ گويي لحظه بريدن رشته هاي احساس مرا منتظرند/ رشته هايي از پنبه هاي خيال / که به دوک چشم/ و به دست اشک / به رشته در آمده است/ آه اي ... "
ناصر پريد توي شعرم و گفت: اي ولله ! اينو مي گن شعر ، ابروي وانت ! چون دو شمشير در نيامي مشکي ، حاليا لحظه بريدن رشته هاي احساس مرا منتظرند؛ يک دوستي دارم تازگي ها يک کاميون خريده ... من خيلي آرام از جايم بليند مي شوم و به طرف سکوي آشپزخانه مي روم، ناصر همچنان به حرفش ادامه مي دهد... آدم با حاليه ، توي جاده بندره ، شعر دوست هم هست، دنبال يک شعر توپ براي پشت کاميونش مي گشت،حالا تو اگه اَبرويِ وانت را تغيير بدهي به ابرويِ کاميون ، اونوقت ...
پارچ آب را بر مي دارم و سريع مي دوم به طرف ناصر و پارچ آب را بالاي سرش مي گيرم و مي گويم: خب که فرموديد دوستتان کاميون خريده به سلامتي ... ناصر غش و ريسه مي رود و در حالي که دستش را چتر سرش کرده است مي گويد: سامان جانِ من نريزي ، شوخي کردم سامان! اصلا غلط کردم ، شعرت هم فوق العاده است. پارچ آب را خالي مي کنم روي سرش.
اما انصافاً وقتي خوب فکر مي کنم مي بينم که خيلي آبکي و يخ است، به قول ناصر از قولِ شاملو: نمي شود جاي سلاح ازش استفاده کرد.
ناصر گفت: چيه سامان؟ شعر هاي سوزناک عاشقانه مي گي؟ عاشق شدي؟ من گفتم: بگذريم... ناصر باز با لحن موذيانه اي گفت: عاشق شدي. و باز گفت: ببين سامان ! اگه عاشق شدي که حال وروزت هم نشون ميده عاشق شدی سعي احساسات واقعي خودت را در شعر هات منعکس کني، يعني براي تعريف از چشمهاي معشوقه ات نرو به هزار سال پيش ، مثل آن شاعر عاشق که توي صحرا سر تخته سنگي نشسته و چشمش به يه آهو مي افته و تمام تن و بدنِ معشوقه اش رو در قد و قامت رعناي اون حيوون مي بينه. سعي کن امروزي باشي ، احساساتت بايد براي آدمهاي امروزي قابل درک باشه ، مثلاً من چند روز پيش ، بهت که گفتم : با ندا رفتم کوه با هم قليون کشيديم و ديزي خورديم، کلي حال کرديم، حالا نمي گم من عاشق ندا هستم؛ ولی وقتي قليون مي کشيد اينقدر از اين منظره حال مي کردم که احساس مي کردم که ني قليون را وصل کرده اند به نافم، توي دلم مثل تنگ آب قليون آشوب مي شد، يا قبل از رفتن به کوه قرار شد که ندا زنگ به من بزنه اگه باباش خونه نبود به مامانش بگه و به من اطلاع بدهه که با هم بريم کوه، حالا تا او زنگ بزنه به من چي مي گذشت.تو دلم مي گفتم اين چه اوضاعيه ؟دوتا آدم که همديگر را از جون هم بيشتر دوست دارن چرا بايد اينجور توي محدوديتِ ارتباطي باشن که براي يه قرار ساده از سه روز قبل بايد آب و هواي خونه روآفتابي کنن که چي؟ بد ه، زشته، قباحت داره، کراهت داره، معصيت داره، دوست داشتن وقتي معصيت داره لابد خون تشنه ي هم بودن حرمت داره يا کرامت داره ديگه؟ حالا تو به عنوان شاعر امروز، اگر بيايي درباره احساساتِ من، مجنونِ قرن بيست يکم، از زُلف چون شاخه هاي بيد مجنون و چشمان چون چشمهاي آهو و ابروهايي چون دو شمشير در نيامي سياه حرف بزني، خوب معلومه خنده دار مي شوه مثلاً شاملو مي گه: اشک رازي ست/ لبخند رازي ست/ عشق رازي ست/ اشک آن شب لبخند عشقم بود. يا جاي ديگه گفت: آيدا فسخ عزيمت جاودانه است...
به ناصر گفتم: عاشق شدي؟ ناصر که انگار راز دلش رو شده باشد با تعجب پرسيد: ها؟ و بعد گفت: نه اين چيزهايي که گفتم مثال بود. من خنده ام گرفت و گفتم: ندا فسخ عزيمت جاودانه است. ناصر بلند شد پارچ آب را برداشت.
سيگاري روشن مي کنم و ويدئو را خاموش مي کنم و مي روم روي کانال تلويزيون؛تصويري از ساحل درياست با موسيقي اي از کيتا رو ، گويند روي تصوير مي گويد: ازان ظهر به افق تهران، صداي موذن بلند مي شود: الله اکبر،الله اکبر ...
دوست داشتم مثل گذشته ها، مثل بچه گي هايم نماز بخوانم اما حالا ديگر نمي توانم؛ وقتي شش هفت ساله بودم بابام هميشه زير سجاده ام يک اسکناس بيست توماني مي گذاشت، اولين ماه رمضان که روزهِ کامل گرفتم نُه سالم بود، بابام عيد فطر برايم يک دوچرخه خريد؛ من ديگر به نماز خواندن عادت کردم بابام ديگر زير سجاده ام پول نمي گذاشت. پانزده سالم که شد گفت: خوب سامان جان سعي کن هيچ وقت نمازت ترک نشه، تو بچه بودي زير سجاده ات پول مي ذاشتم تا تو تشويق به نماز خوندن بشي اما حالا تو ديگه بزرگ شدي، نمازت رو هميشه سروقت بخون، هرچه بخواي خدا زير سجاده ات مي ذاره.
سه سال بعد روزي به بابام گفتم: بابا! اگه تو مسيحي بودي من توي بچگي چقدر بستني سر راه خونه تا کليسا مي خوردم.
چشم هايم مي سوخت، انگشتم هم داشت مي سوخت، آتش سيگار به فيلتر رسيده بود سيگاررا پرت کردم کف اتاق روي فرش وبا پاي لخت سيگار را زير پايم خاموش کردم، موذن فرياد کشيت هي الي خير العمل. تلوزيون را خاموش مي کنم گاهي وقت هاي تنهايي در خانه احساس مي کنم ديوارهاي خانه بطرفم هجوم مي آورند.بلند مي شوم ومي روم سر يخچال و بُطرِ ويسکي را يک نفس سر مي کشم ودوباره خودم را روي کاناپه ولو مي کنم وسيگاري آتش مي زنم،همه پرتره هاي آويزانِ ديوار به من خيره شده اند ازچشمهايشان مي خوانم که چه مي خواهند بگويند:بجنب ،بجنب،يک تکاني به خودت بده،حرکت کن،برو، رهاشو...
مي گويم: آره،آره،من تا حالا با حرف هاتون زندگي کردم ولي هر وقت خواستم کاري بکنم ديدم يه چيزِ مبهمِ گمشده دارم ،نمي دونم اون چيه ولي هر چه هست شروع اولم به آن بستگي پيدا کرده مثل يه مهره کوچيکه دردستگاه عظيم الجثه ي يه کارخونه بزرگ که از جاش دررفته وکل دستگاه ازکار افتاده؛ هرچقدر سعي کردم وفکر کردم و دنبا لش گشتم نه تنها اثري ازمهره گمشده پيدا نکردم بلکه خود در هزارتوي دستگاهِ هستي گُم شدم حال شما که از بالا به اين هزارتو نگاه مي کنين بگين راه رهايي کدام سو ست ،خواهش مي کنم راستش را بگين
بايد ا ز خانه به در بزنم ، ديدن روال عادي زندگي در بيرون از خانه آرامم ميکند، همه چيز منطقي است ،مردم شادند ، دختران لباس هاي رنگارنگ مي پوشند،مرد هاي خانه غروب به غروب با دستهاي پُر به خا نه برميگردند ، هيچکس بيکار نيست ، مردم پولهايشان را براي روز مبادا پس انداز نمکنند، چراغها هميشه سبزند و همه در خيابان به همديگر سلام ميکنند .
ديگر لحظه ای مکث نمي کنم،لباس مي پوشم واز خانه ی تنهايي ام بيرون مي روم . سرم همچنان داغ است،توی کوچه سيگاری روشن مي کنم و خوش خوشک قدم زنان تا سر خيابان اصلی مي روم؛بر احوالم واقفم ،می دانم که از مردم بايد فاصله بگيرم ،بد جوری بوی الکل پس می دهم .
به دو طرف خيابان نگاه می کنم وپايم را توی خيابان اصلی مي گذارم ،اتوبوس مسافربری ای بوق زنان به طرفم می آيد ،خودم را عقب مي کشم ،اتوبوس با بوق ممتد از جلويم عبور می کند ولی اتوبوس آنقدر دراز است که احساس مي کنم يک قطار با پنجاه واگن از جلويم رد مي شود و در هر واگن ،دختری جلوی پنجره نشسته وبرايم دست تکان می دهد من هم دست تکان می دهم وبه دور شدن اتوبوس در افق نگاه می کنم ؛صدای ناصر در ذهنم می پيچد :عاشق شدی؟ عاشق شدی! خب حالا، عاشق کی شدی ؟
مرد ميانسالی جلويم ايستاد و جلوی ديدم را گرفت ، گفتم : آقا برو کنار دارم دست تکان می دهم . مرد به جايي که نگاه می کردم نگاه کرد ولبخندی زد و گفت : توی فضائي ديگه؟ مرد می آيد دم گوشم و مي گويد:با اين بوی الکلی که مي دی اگه توی يه خيابون شلوغ بودی تا حالا هشتاد ضربه شلاقت رو هم خورده بودی، بهتره مواظب رفتارت باشی .
مرد باز لبخند می زند من هم دست از دست تکان دادن برمي دارم و زورکی لبخند می زنم و می گويم : نه بابا! حواسم هست که رفتارم طبيعی باشه! مرد چنان می زند زير خنده که از قيافه اش وحشت می کنم ، مرد چشمکی می زند می گويد : خوش باش ،خدا حافظ .
خنده مرد واقعاً چندش انگيز بود هميشه قشنگترين چيز های نا آشنا برايم چندش انگيز است ؛ بچه که بودم توی مهمانی ها می ديدم که بزرگترها غش غش می خندند، اصلاً نمی توانستم بفهمم که به چه می خندند ، آنها نه مثل ما بچه ها ادای کسی را در می آوردند و نه همديگر را غلقلک می دادند ، فقط وفقط حرف می زدند ،يکی حرف می زد وبقيّه مُتبسم به او نگاه می کردند ويکدفعه همگی چنان می خنديدند که بندِ دل آدم پاره مي شد،قيافه شان هم گاهی وقتها وحشتناک می شد.بابک پسر خاله ام خيلی بچه با مزه ای بود ،ادای همه فاميل را مثل خدشان در می آورد ،مثل خودشان حرف می زد ،اخم می کرد، راه می رفت و می رقصيد. همه فاميل را با کارهايش روده بُر می کرد ، نازی هم فقط لبخند می زد وموفعی که بابک ادای راه رفتن پدر بزرگ را در می آورد ، اخم می کرد ومی گفت :داداش بابک تو قول دادی که ديگه با پدربزرگ کاری نداشته باشی. بابک به حرف هيچکس گوش نمی داد ولی درمقابل خواهرش ؛ اصلاًَ همه فغاميل در مقابل نازی با آن چشمهای مهربانش که در تناسبِ زيبايي با حالت لبش نگاه می کرد و چيزی از کسی می خواست ،نمی توانست نه بگويد . نازی دو سال از من بزرگتر بود ،نازی اصلاً دو سال از همه فاميل بزرگتر بود .روز عروسی اش هيچوقت از يادم نمی رود ، شوهرش هم معلم بود ،همه مي گفتند : متناسب ترين وعاشق ترين برای همديگرند . جالب اين بود که هر دو همسن بودند ودر روز اول مهر ،روز تولدشان هم با هم ازدواج کردند. همه ميگفتند : انگار از اول برای همديگر بدنيا آمده اند . اينجور اتفاق ها در زندگی، هر کس را به باور و قبول ِقسمت و سرنوشت وامي دارد.
ديگر به پارک رسيدم دخترکی گفت : آقا يه آدامس اَزم بخر. چشمهايش مثل چشم های نازی است ،دست به جيب می برم و پنج تا آدامس از او می خرم و يکی را هم به خودش تعارف مي کنم، نمی گيرد و لی لی کنان وجست وخيزان می رود .
پارک بزرگ وزيبايي است ولی شلوغ نيست شايد چون وسط هفته ووسط روز است .به ناصر گفته بودم : اگه اين پارک سرسبز در وسط اين شهرِ خاکستری زرد بنفشِ آسفالتی مال من بود ، سه دسته از آدم ها را توش راه نمی دادم ،پيرمرد هايي که شطرنج بازی می کنند ،دختر هايي که مانتوی سياه مي پوشند و پسر هايي که آواز نمی خوانند . ناصر هم خنديد و زد زير آواز.
ديگر سرم داغ نيست ، از تب و تاب افتادم ،روی اولين نيمکتِ سر راهم می نشينم و سيگاری روشن مي کنم و بی اختيار ژست مرد متفکر را به خود می گيرم ولی اينبا توی ذهنم دنبال چيزی برای فکر کردن می گردم .
زنی می پرسد :فالت بگيروم کاکو ؟ سرم را بلند می کنم ومی گويم: چه لباسِ رنگی ی قشنگی پوشيدی ! زن خجالت می کشد وبه دور وبَرش نگاه می کند وچادر ش راکه روی دوشش افتاده ، دور کمرش پيچيده وگوشه هايش راپشتِ گردنش گره می زدند و دوباره می پرسد : فالت بگيروم؟ اگه راست گفتُم پولُم بده اگه نِ... گفتم : چرا به شما می گن کولي ؟ اين لباس های رنگی را از کجا مي خرين؟ زن کولی گفت : می خوای يکی از اين لباس ها رو برات بياروم بديش به نوم زادت ؟من گفتم: اما من که نامزد ندارم ؟گفت : می دونُم کاکو ،ولی خُب يه نفری هست که خيلی بِهِش دل بسته ای ،از همون اول که ديدومت از چشمات خوندُم . ياد حرف ناصر افتادم :اگه عاشق شدی که حال و روزت هم نشون می ده که عاشق شدی ... گفتم : گردنبندِ جالبی داری ! زن کولی به گردنبندش نگاهی می اندازد و می گويد : برا چشم زخمه. می خوای اينو بِشت بدُم که بدی به نوم زادت؟می تونی روز تولدش بِهش هديه بدی! زن دست به گردنبندش می برد من گفتم : نه نه ممنون . زن کولی گفت : ازاين خوشت نمی آد ؟ اصلاً فردا بيا همينجا هم برات لباس می آروم هم چند جور چشم زخمِ ديگه قيِشنگ تر از اين،خُب کاکو ؟زن کولی گره چادرش را باز کرد ودوباره بست و گفت:خب کاکو حلا کفت بده تا بيشتراز نموم زادت برات بگُم . گفتم: تعبير خواب هم بلدی ؟ با هيجان گفت : ها که بلدم ،بگو بگو ،خوابت بگو تا تعبيرِ قيشنگی برات بگُم .پرسيدم: از کی ياد گرفتی ؟ گفت : از جدُّم ، جدُّم پيشگو بود . گفتم : پيشگويي هم بلدی ؟ زن کولی گفت: نه کاکو ، پيشگويي که بلد شدنی نيس که ، خداداديه ؛حالا فالت بگيروم يا که تعبير خوابت بگُم ؟
دارم توی خيابون دنبال کسی يا چيزی می دوم يعنی نمی دونم،فقط می دونم که خيلی عجله دارم ،به هر طرف مي دوم، اما احساس نميکنم پايم روی زمين است ،احساس می کنم روی يه طناب مثل يه بند باز راه می روم يعنی روی يه طناب به هر طرف که دلم بخواد می دوم ،به جلوم نگاه می کنم خيابونه ولی به زير پايم وقتی نگاه مي کنم يه دره مي بينم و پام رو روی طناب ميبينم که دارد می لرزد واحساس می کنم همين الآنه که بيفتم توی دره ،ولی سرم را بلند می کنم ،از دره خبری نيست،يه خيابونِ معمولی است ،هيچ کدوم از آدم ها برام چهره ي آشنايي نيستن ولی برام دست تکون می دن وسلام می کنن واز کنارم رد مي شن البته بعضی ها به نظرم آشنا می آن وقتی سر می گردونم که دوباره ببينمشون،می بينم که توی خيابون هيچکی نيست ،در تموم اين مدت من همچنان مي دوم اما بدنبال کی يا چی نمی دونم !
زن کولی گفت: کاکو تو گمشده ای داری .گفتم: می دونم ، خب اون کيه؟ چيه؟ کجاست ؟
کولی گفت: به نظروم دختری باشه ،بايد بری خواستگاريش کاکو،رقيب زياد داری زير پات چاه مي کنن.....
هنوز هم گيجم نمی دانم چرا بايد هر شب اين خواب را ببينم ،آن خوابگزار کولی هم برای اينکه پولِ بيشتری از من بگيرد سعی می کرد تعبيرِ به قولِ خودش قيشنگی از خوابم بدهد ،اما من مطمئنم که خواب ها حامل پيام ها ی خاصی اند ،من بايد زبان اين پيام ها را بفهمم ،دغدغه ها ی ذهنی ، مشکلاتِ روحی ام را خوب بشناسم ،نشانه ها را لابه لای زندگی پيدا کنم ،البته بايد به خوابم بيشتر توجه کنم و نماد های زندگی واقعی را درآن بيابم اصلاً اينبار خودم را از روی طناب پرت مي کنم پائين ببينم چه اتفاقی می افتد شايديکی مثل مرد عنکبوتی پيدايش شود و مرا نجات دهد يا شايد هم افتادم ته دره و مُردم واز دستِ اين خوابِ لعنتی راحت شدم؛ صدای زنگ تلفن شوکه ام مي کند ،گيج ومنگ به در و ديوارِ اتاق نگاه می کنم . ساعت کوکی روی ميز ،دوازدهِ شب را نشان می دهد . صدای دوباره زنگ تلفن ،دستم را بی اختيار به طرف گوشی تلفن می برد .
- الو؟
- سلام متفکّر چطوری؟ خواب که نبودی ؟
- سلام ناصر جان ،نه بابا خواب چيه؟الآن برگشتين؟
- نه يه سه چهار ساعتی می شه ، خسته بودم يه چُرتی زدم.
- خوش گذشت ؟ نرگس خانم خوبه؟
- خوبه ،اينجاست داره ميگه سلام برسون.
- سلامِ منو هم برسون.
- نرگس! سامان سلام می رِسونه .سامان! جات واقعاً،امروز خالی بود ،توی کاشان ورفت و برگشتنی اينقدر جوک گفتيم ومسخره بازی در آورديم و خنديديم،همه اش می گفتيم جای سامان خالی ...
- چند نفر بودين؟
- نرگس ودو تا از همکلاسياش و من و ندا
- اِ.. ندا هم همراتون اومد؟
- ها؟ آره صبح زنگ زد گير داد که من هم می آم ،نرگس هم گفت:خُب حالا که جا تو ماشين هست بذار بياد.
- پس حسابی هوا برای تو يکی آفتابی بود، ها ؟ديگه چه خبر؟
- آهان ،راستی سامان ،داشت يادم ميرفت برای چی زنگ زدم ،فردا شب ،شام بيا اينجا ،بَرو بچه های خودمونی همه جمع هستن ..
- چه خبره مگه ؟
- يه جشنِ کوچيک می خوايم بگيريم.
- راستی؟ مناسبتش چيه؟
- روز تولدِ من و نرگس
- اُه راستی؟ شرمنده اصلاً يادم نبود
- من هم اصلاً يادم رفته بود کی بدنيا آمدم ،امروز برگشتنی يکهو نرگس گفت :اِ.. راستی ناصر فردا روزِ تولدِمونه، ندا و دوستای نرگس هم تا فهميدن شروع کردن که تولد تولد تولدتون مبارک و خودشون رو شام دعوت کردن خونه ی ما..به هر حال فرداشب منتظرتيم..بيايي خب ؟
- باشه ،باشه حتماً می آم ؟
- راستی سامان! امروز حاضريم رو زدی ؟
- ها ؟
- کلاسِ فيلمبرداری
- چی؟ الو...الو.. صدا نمی رسه ..الو ناصر.. الو..
- صدا نمی رسه ها ؟ مگه گيرت نيارم سامان .. .دو واحدِ ديگه هم پريد ؟..مي کشمت..
- الو ناصر صدا نمی رسه ،خط تو خط شده ،من خودم بعداً بهت زنگ مي زنم،شب بخير..
- سا..ما..ن مي کشمت
- خدا حافظ ، می بينمت .

همينطور با لباسِ بيرون خودم را روی تخت خواب می اندازم ،سيگاری از جيب بيرون مي آورم وروشن مي کنم وبه سقف خيره مي شوم با خودم می گويم:
آيا فردا زن کولی مي آد؟خدا کنه بياد!



پايان



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32201< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي